Man Bâmdâdam Saranjâm (Feat. Morteza Hannaneh)

Man Bâmdâdam Saranjâm (Feat. Morteza Hannaneh)

Ahmad Shamlu

Альбом: Madayeh–E Bi Sele
Длительность: 6:54
Год: 2003
Скачать MP3

Текст песни

من بامدادم سرانجام
خسته
بی آن که جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم
هرچند جنگی از این فرساینده تر نیست
که پیش از آن که باره برانگیزی
آگاهی
که سایه عظیمِ کرکسی گشوده بال
بر سراسرِ میدان گذشته است
تقدیر از تو گُدازی خون آلوده در خاک کرده است

و تو را
از شکست و مرگ
گزیر نیست

من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط
نسبم با یک حلقه به آوارگانِ کابل می پیوندد
نامِ کوچکم عربیست
نامِ قبیله ایم ترکی
کُنیتم پارسی
نامِ قبیله ییم شرمسارِ تاریخ است
و نام کوچکم را دوست نمی دارم
(تنها هنگامی که توئم آواز می دهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناک ترین آوازِ استمداد)

در شبِ سنگینِ برفی بی امان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته

در خانه یی دل گیر انتظارِ مرا می کشیدند
کنارِ سقاخانه آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان
(بدین سبب است شاید
که سایه ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافته ام)

در پنج سالگی
هنوز از ضربه ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شَقشَقه ی لوکِ مست و حضورِ ارواحی خزنده گانِ زهرآگین برمی بالیدم
بی ریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتاده تر از خاطره غبارآلودِ آخرین رشته نخل ها بر حاشیه آخرین خشک رود

در پنج سالگی
بادیه بر کف
در ریگ زارِ عریان به دنبالِ نقشِ سراب می دویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبه کهربایی مرد
بیگانه بود

نخستین بار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد شش ساله بودم
و تشریفات
سخت درخور بود
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج
و شکوهِ پرچمِ رنگین رقص
و داردارِ شیپور و رُپ رُپه فرصت سوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد

بامدادم من
خسته از باخویش جنگیدن
خسته سقاخانه وخانقاه و سراب
خسته کویر و تازیانه و تحمیل
خسته خجلت از خود بردنِ هابیل

دیری ست تا دم برنیاوردهم اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست می گشاید

صفِ پیادگانِ سرد آراسته است
و پرچم با هیبتِ رنگین برافراشته
تشریفات در ذُروه کمال است و بی نقصی
راست درخورِ انسانی که برآنند
تا هم چون فتیله پُردودِ شمعی بی بها
به مقراضش بچینند

در برابرِ صفِ سردم واداشته اند
و دهان بندِ زردوز آماده است
بر سینی حلبی
کنارِ دسته یی ریحان و پیازی مشت کوب

آنک نشمه نایب که پیش می آید عریان
با خالِ پُرکرشمه انگِ وطن بر شرم گاه ش

وینک رُپ رُپه طبل
تشریفات آغازمی شود
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعره یی بی پایان تُف کنم
من بامدادِ نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکویِ تحقیر
شرفِ کیهانم من
تازیانه خورده خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهم
دوزخ را از بضاعتِ ناچیزش شرمسار می کند