Hasti
Bijan Mortazavi
5:12دایره ای کشیده ام با خورده های مونده از جون به لب رسیده ام خطی سیاه کشیده ام بر دفتره نشانه هام با قلب آسیب دیده ام خسته تنو شکسته دل با قامتی خمیده از پنجه ی بیرحم زمان ازپا دگر افتاده ام منکه به نام زندگی زنده ام اما نیمه جان دایره ای کشیده ام با خورده های مونده از جون به لب رسیده ام خطی سیاه کشیده ام بر دفتره نشانه هام با قلب آسیب دیده ام می کوبه بر حس تنم صدای پای رفتنم راه درازی مونده و چیزی نمونده ازتنم کنار برکه ی سراب در حسرت یه جرعه آب پژمرده از شکفتنم چون وادیه رفته به خاک دایره ای کشیده ام با خورده های مونده از جون به لب رسیده ام پنجره ای نداره این خونه آوارگی ام به روی صحنه ی زمین دیواره ی شک و ظنین کشیده سر به آسمان با آجرهای آهنین حضور غایب من مثل حس طفولیت ندیده اند اهل زمین در لحظه های واپسین پرسیده احوال من همسایه ی پهلو نشین می کوبه بر حس تنم صدای پای رفتنم راه درازی مونده و چیزی نمونده ازتنم کنار برکه ی سراب در حسرت یه جرعه آب پژمرده از شکفتنم چون وادیه رفته به خاک دایره ای کشیده ام با خورده های مونده از جون به لب رسیده ام خطی سیاه کشیده ام بر دفتره نشانه هام با قلب آسیب دیده ام