Golhayeh Kabol
Noosh Afarin
4:41یه روزی وقتی که کوه قهوه ای چشما شو بروی دنیا وا می کرد وقتی که شب سیاه صبح خاکستری رو صدا می کرد وقتی که روز خودشو تو رگ شب رها می کرد یه مسافر غریب دل به دریا زد و از جاده گذشت شهر تنها یی رو زیر پا گذاشت همه ی پنجره های بسته رو به روی روشنی روز وا گذاشت رفت و رفت تا که رسید به شهر عشق اما دید که آدما سنگی شدند همه رنگین کمونا اسیر بی رنگی شدند دل سپرد و تن سپرد و جون سپرد اما هیچ کی به سراغش نیومد هر چی خوبی کرد جوابش بدی بود هیچ دلی با خوبی آشنا نبود دیگه اون مسافر شهر بدی دل نداشت تا که به دریا بزنه خسته بود کسی نداشت تا که پلی روی شهر آرزوها بزنه یه روزی وقتی که کوه قهوه ای چشما شو بروی دنیا وا می کرد وقتی که صبح سفید خودشو تو رگ شب رها میکرد اون مسافر زد و از جاده گذشت چشماشو بروی عشق بست و گریخت رو به سوی شهر تنهایی گذاشت آدمای سنگی رو با بدیهاشون جا گذاشت واسه ی رسیدنش به آدما دیگه دست و پا نکرد رفت و پشت سرشو نگاه نکرد...